Friday, July 29, 2011

روزگار ِ غریبی است نازنین


روزگار ِ غریبی است نازنین

بعد از انقلاب با او ( شاملو) آشنا شدم. یکی دو ماه پیش از مرگ شاملو ، برادرم کاوه به من خبر داد که قرار است برای تلویزیون سوئد با شاملو مصاحبه کند. سوالات را به شاملو داده بود و حالا داشت می رفت برای مصاحبه ، من هم اظهار علاقه کردم و با او رفتم. رفتیم به خانه اش در فردیس کرج. یک پایش را بریده بودند و روی صندلی چرخ دار نشسته بود و پتویی روی پایش انداخته بودند و زار و نزار.
از دیدنش خیلی حالم بد شد. زن ِ نازنین اش هم مثل فرشته از او پرستاری می کرد. شاملو با چشمان بسته و حال نزار به ما خوشامد گفت و تقریبا خواب بود. کاوه برادرم جا خورد. نمی دانست حالا چگونه شاملو می خواهد به سوالات جواب دهد. گیج شده بود. با دستیارش دوربین را گذاشتند و نورها را تنظیم کردند و به آیدا گفتند که حاضرند. به یکباره شاملو بیدار شد. بیدار ِ بیدار. موهایش را مرتب کرد و آیدا مقواهای بزرگی را که رویش جواب ها را با خط درشت نوشته بودند ، گذاشت جلوی روی او ، به طوری که در کادر دوربین دیده نشود! و او شروع کرد با آن صدای سحر کننده ، زیبا ، زنده و قبراق جواب ها را دادن! من داشتم شاخ در می آوردم که عجب توانایی و انرژی این آدم دارد.
عجب آرتیستی است! بامزه اینجا بود که بین سوال ها دوباره شل می شد و می خوابید! و تا دوربین راه می افتاد ، دوباره سرحال جواب می داد. زنش آیدا روی زمین نشسته بود و مقواها را دادنه به دانه می گذاشت و بر می داشت و او از روی مقوا ، جواب ها را می داد.
فیلمبرداری که تمام شد ، شاملو با چشمان بسته و خسته از این همه فشار و تلاش ، به من رو کرد و گفت : کدام شعرم را برایت بخوانم. من هم گفتم همان را که بلدرچین را کباب می کنید! کلی خندید و شروع کرد خواندن. به برادرم اشاره کردم دوربین را روشن کند ، که کرد. شاملو شعر می خواند و من آرام اشک می ریختم.
شب عجیبی بود . یادم می اید از کرج تا تهران در ماشین گریه کردم. کاوه هم مدام سر تکان می داد و می گفت : عجب!
...حالا هر دویشان دیگر نیستند. نه کاوه و نه شاملو.
روزگار غریبی است نازنین...

از کتاب ِ تاریخ شفاهی ادبیات معاصر ِ ایران...لیلی گلستان/ نشر ثالث/ ص 51

Tuesday, July 19, 2011

بازماندگان دهه ی شصت خورده ی شصت





دنیا جای عجیبیست . نه آمدنش دست توست نه رفتنش .

گاهی غبطه میخوری به کسی که چند نصف النهار آنطرف تر به دنیا آمده که چقدر امن تر از تو زندگی می کند .

با اینکه خورشیدش چند ساعت دیر تر از تو به او می رسد .

ما بازماندگان دهه شصت کم نیستیم .

آنقدر زیادیم که ارثمان تنها خاکستر است .

ما خودمان خبر نداشتیم . پدر سواد درست حسابی نداشت. مادر حواس پرت بود .

کاندوم ، تاریخ گذشته .

رد شدیم از مرز های نازک تشک های خانه ی قدیمیان تا چشممان به جمال دنیا روشن شود .

آن روزها بزرگترین دامداری ها هم از پس شیر دادن به نسل ما برنمی آمد ، از بس زیاد بودیم .

می لولیدیم در دست های پدرمان که چند سالی بود از کروات ها استعفا داده بود .

از بی جانی ِ اسباب بازی هایمان که خسته میشدیم میزدیم به دنیای سیاه و سفید تلویزیون
با اینکه تمام برنامه ها از جنگ بود .

گاهی برنامه هایش آنقدر زنده بود که صدای موشک را نزدیک خانه میشنیدیم.

میترسیدیم در آغوش مادرمان و تا زیر زمین را دو پا یکی می دویدیم .

دختر خوبی بودیم آنقدر که با یک عروسک یک دنیا حرف نگفته داشتیم

مبادا جیب ِ مادر به خرج عروسک های بعدی بیفتد ...

شش ساله شدیم در انزوای مهد کودک ها.

تا آن روز نمی دانستیم دختر با پسر یک دنیا فاصله دارد .

فاصله را وقتی فهمیدیم که مدرسه هایمان جدا شد ، معلم هایمان جنس موافق بودند .

صبحی بودند و بعد از ظهری بودیم

صبحی بودیم و بعد از ظهری بودند .

آنقدر که خواهرمان را درست حسابی نمی دیدیم

دفتر مشق هایمان را زیر بغل می زدیم و املا به املا آنهم اگر ۲۰ می گرفتیم یک توپ لاکی جایزه مان می دادند .

سنگ های بزرگ را دو به دو می کاشتیم و شوت می زدیم که روزمان شب شود .

لباس هایمان یا از برادر و خواهر قبلی به ارث رسیده بود یا بوی نفتالین می داد.

.
.
.

آخر ، نداشتیم . نه اینکه دیگران داشته باشند . همه نداشتیم .

زندگیمان شده بود فالگوش اخبار ایستادن که کدام کوپن ، ضامن گرسنگی مان می شود

بزرگ می شدیم بی آنکه چیزی بدانیم. ظهر به ظهر با صدای اذان دم میگرفتیم

اما هیچ کس از نوار کاست هایی که در خانه هایش بود چیزی نمی گفت .

راهنماییمان هم همین بود ... تنها لذتمان این بود که حق داریم با خودکار بنویسیم

شبیه تاجری که با خودنویس مخصوصش دسته چکش را امضا میکند .

آن روز ها آستنیمان یک وجب از سر مچ دست می گذشت که مدرسه راهمان میدادند .

پسر که بودیم از دختر همسایه گفتن ممنوع بود و دختر که بودیم،

برای اثبات نجابت سرمان از از سنگفرش های خیابان بالاتر را نمی دید.

پدر دو دستی شلوارمان را چسبیده بود که کسی به ناموس فرزندش تجاوز نکند

اما روح و فکرمان را شب و روز زیر پا لگد می شد .

سیاوش قمیشی گوش میدادیم و بیرون می گفتیم صادق آهنگران چه صدایی دارد .

نوار ویدیو را در روزنامه می گذاشتیم میگفتیم کتاب دوستمان است مبادا کثیف شود .

دنیایمان پنهان کاری بود ، آنقدر حرفه ای شدیم که خودمان را از خودمان پنهان می کردیم.

زمان گذشت و ژل ها به موهایمان خشکید و رژ ها به لبمان پینه بست .

دبیرستانی شدیم .

لامذهب آنقدر پدر و مادرمان با شرم و حیا بودند که از بلوغ چیزی نمی دانستیم ...

شبها از شورت خیسمان می ترسیدیم و بعد از هر خود ارضایی عذاب وجدان دنیایمان را پاره می کرد .

بی خود بودیم ، خودی نداشتیم ، تنها تقلید می کردیم .

از ترس کم آوردن یا قلدر می شدیم یا نوچه ای که اعتبارش را از قلدر محله اش می گرفت .

دختر که بودیم ، بی پرده حق حرف زدن نداشتیم ، بی پرده حق زندگی ، حق ازدواج ...

اصلا عشق که با تایتانیک مد شد ، قبل آن هجله بود و دستمال خونی ،

دختری که مادر میپسندید و پدر مهر می کرد و تو هجله اش را می رفتی

دختری که النگو هایش از پاشنه ی کفش طولانی تر ...

آشپزیش از روحیه اش بهتر بود ومادر هیکلش را در مهمانی های زنانه برایت تن زده بود

عشق که نون و آب نمی شد ،

همان بهتر که فیلم های پورنو را رد و بدل می کردیم جای دل دادن و دل گرفتن ...

درس می خواندیم و ریاضیات را آنقدر بلد بودیم که شماره از دستمان کرور کرور می ریخت و سرخ می شدیم که تلفن خانه زنگ می خورد .

کودکی نکرده بودیم . جنس مخالف غولی شده بود که باید کشفش می کردیم تا کم نیاوریم ...

عقده روی عقده میگذاشتیم .

تست میزدیم ، درجا می زدیم ، پشت کنکور ، از خوابمان می زدیم .

جان می کندیم مبادا آزاد قبول نشویم که پدرمان دردش بیاید .

جان میکندیم عین برق ، سراسری باشیم ، آخرش هم عین برق ، سراسری رفتیم . قطع شدیم .

نصفمان در عذاب جیب های پدر ، آزادی شد. کمی دیگر سراسری ...

نسلی هم تن به سر ِ بی سر ِ سربازی دادیم .

ما بیست و چند ساله ایم اما نفهمیدیم لذت ۸ سالگی یعنی چه ،

نفهمیدیم ماشین کنترلی داشتن تنها معدل ۲۰ نمی خواهد ،

نفهمیدیم جنس مخالف ، جنس غیر قانونی ِ رد شده از مرز نیست ...

ما اصلا نفهمیدیم ...فقط فهمیدیم یک چیزی با دیگری نمی خواند...
.
.
.
حالا از ما نسلی مانده که عقده هایش را عطر زده ،

لباس شیک پوشیده و به خواستگاری می رود ، و قرار است پدر و مادر نسل بعد باشد ...

مراقب فرزندانت باش ... آنها آدم ِ ملاحظه نیستند ...

آنها از من و تو اجازه نمی گیرند ...

روحشان مهم تر از همبستری هایشان است

نگذار عین ما آنقدر زیر چشمی بسوزند که به روی کسی نیایند ...

Friday, July 8, 2011

هوا بس نا جوانمردانه گرم است

  gilakestan.wordpress.com