Tuesday, December 6, 2011

اعتقاد



اگر پنجاه میلیون نفر به چیزی احمقانه اعتقاد داشته باشند
آن چیز همچنان احمقانه است
آناتول فرانس

Monday, December 5, 2011

  

در عجب ام از مردمی که، خود زیر شلاق ظلم و ستم زندگی میکنند، و بر حسین


میگریند که آزادانه زیست و آزادانه مرد 

Wednesday, November 23, 2011

خانه اجدادی

خانه اجدادی -

فراموش نکن که یک " شاهزاده " که حاکم فارس شده بود ؛ بازار کریمخانی را از وسط خراب کرد .
فراموش نکن که طی پانصد سال حکومت پارت ها ؛ و طی سیصد و پنجاه سال حکومت ساسانی ها ؛ و طی هزار و سیصد سال از زمان حمله اسلام تا روی کار آمدن پهلوی ؛ تمام مردم این سرزمین که میگوییم " خانه اجدادی " ماست - و نیست - از وجود هخامنشی ها بی اطلاع بودند و هرگز بفکر تعمیر پاسارگاد ؛ و یا آنچه تخت جمشید میگوییم نیفتادند .

قصه های مربوط به فرمانفرما { حاکم فارس } را من از پدر خودم شنیدم . از جمله اینکه در حضور او ؛ پدرم زد رفت بالای منبر در روز عاشورا ؛ و چنان با هیجان ضد او صحبت کرد که محافظین او با خنجر ؛ تجیر { پرده } فاصله میان مردانه و زنانه عزادارها را پاره کردند و فرمانفرما را این جور بدر بردند .چون این در وقت مقدمات قرار داد 1919 بود پدر هم فرار میکند چون سربازان دولتی می خواستند او را دستگیر کنند و قشون SPR برای سرش قیمت معین کرده بود .
وقتی هم که او را بعد گرفتند و بردند پیش والی ؛ فرمانفرما - پدرت - بی تحکم و درشتخویی ؛ با آرامش حاصل از از داشتن قدرت ؛ خیلی هم پدرانه ؛ به او گفته بود : تو مرا بی وطن و خائن به وطن و وطن فروش میدانی ؛ و حال آنکه ربع مملکت مال من است . من از اینهمه ملک چشم پوشی میکنم ؟!! من میخواهم ملک خودم را حفظ بکنم ؛ تو چه چیز را میخواهی حفظ بکنی ؟؟
--------
از نامه ابراهیم گلستان به سیروس فرمانفرما 

Wednesday, September 14, 2011

پول نفت سر سفره‌های ملت ایران




اشغالگران اسلامی درایران سالانه 217 میلیارد دلار از فروش نفت و گاز (بدون معادن ، پتروشیمی ، مالیات و ...) پول می گیرند
217 میلیارد دلار می شود 238700 هزار میلیارد تومان، یعنی روزانه حدودا 650 میلیارد تومان (دلاری 1100 تومان)
با درآمد یكروز نفت و گاز كشور می توان بدون وام 35000 واحد مسکونی 75 متر مربعی را از ابتدا با قیمت هر متر مربع 300.000 تومان ساخت و تمام كرد و به رایگان در اختیار نیازمندان گذاشت.
با درآمد دو روزنفت و گاز كشور می توان ورزشگاهی ساخت كه به مراتب زیباتر از همه استادیوم های ورزشی دنیا باشد.
با در آمد یك روز نفت می توان دو نیروگاه 450 تا 500 مگا واتی ساخت که برابر باشد بانیروگاه اتمی بوشهر كه قرار است در آینده و اگر امام زمان بگذارد، 1100 مگا وات نیرو تولید كند
با در آمد یك هفته نفت و گاز کشور می توان 104 هواپیمای ایرباس A320 نو خرید.
با در آمد بیست روز نفت و گاز كشور می توان 800000 اتوموبیل کم مصرف مانند تویوتا كرولا 2011 خرید و هرچه اتومبیل کهنه را از سطح كشور جمع كرد وسرانه مصرف بنزین را از 12 لیتر به 5-6 لیتر در 100 كیلومتر رساند
با یكماه درآمد نفت و گاز نصف مشكلات سی ساله‌ی کشوربه این راحتی حل شد.
حالا شما حساب کنید بادر آمد یکسال کشور چه کارها که نمی شود کرد.
یکی نیست ازاین نمک به حرام‌های اشغالگر بپرسد با درآمد نفتی33 سال کشور چه کرده اند !
این پول ها كجاست؟

نوشیروان
به نقل از وبسایت گیله مرد

Friday, August 26, 2011

مردم لیبی کجا و ما کجا


درود بر مردم لیبی ...
نه مثل ما ایرانی ها بالاترین داشتن، نه تو فیس بوک دنبال پَ نه پَ بودن، نه بازی با رنگها ، نه بساط آب بازی و وبلاگ بازی داشتن البته در این حدی که ما داریم، نه هی‌ نشستنبگن مملکته داریم ؟؟ نه دنبالِ نوشتن کلمه "تکراری" زیر کامنتها‌ و مثبت و منفی دادن های سلیقه ای به لینکهای جورواجور بودن و نه دنبال درست کردن پرونده سیاسی واسه پناهنده شدن به بقیه کشورها !! 
کانال های فله ای ماهواره ای و بی بی سی و صدای آمریکا و پارازیت و ...هم که بماند.
موبایل هم دستشون نگرفتن برن واسه آزادیشون ازدورفقط فیلم بگیرن و بعد از چند تا تظاهرات و شنیدن صدای تیر و تفنگ همه با هم جا بزنن . سکوتشون شد  فریاد تا شدن آزاد... فریادی بدون رهبر اما منسجم و مستمر . خلایق هر چه لایق !! زنده باد مردم لیبی ... !

Wednesday, August 17, 2011

مردان سرزمین من




برای باغیرت بودن باید وجود داشت
مردان سرزمین من بی غیرت نیستند
آنها بی وجودند ؛
آنجا که دختر شهرشان را برای تجاوز با لباس قانون می برند
و موهایش را همچون افسار اسب می کشند ،
در برابر زجه ها و فریاد هایی که از حنجره اش بیرون میزند
تنها سکوت می کنند ، فیلم میگیرند و کمی فحش بلغور می کنند
مردان سرزمین من بی غیرت نیستند
مردان سرزمین من بی وجود اند ...  

Friday, August 12, 2011

دماغ دین و مذهب



The Nose of Religion:
Growing in a dominant religious community will eventually cause you to have 
a nose growing bigger and bigger in your forehead. 
Therefore when you become an adult, every damn perspective you observe
will include the "Nose of Religion"

Wednesday, August 10, 2011

نامه ای به یک فاحشه


راستی روسپی! از خودت پرسیدی چرا اگر در سرزمین من و تو، زنی زنانگی اش را بفروشد که نان در بیاورد رگ غیرت اربابان بیرون می زند اما اگر همان زن کلیه اش را بفروشد تا نانی بخرد و یا شوهر زندانی اش آزاد  شود این «ایثار» است 
مگر هردو از یک تن نیست؟
  
بفروش !  تنت را حراج کن… من در دیارم کسانی را دیدم که دین خدا را چوب میزنند به قیمت دنیایشان، شرفت را شکر که اگر میفروشی از تن می فروشی نه از دین

((فریدون فرخزاد))

Wednesday, August 3, 2011

شعری که از کتابهای درسی حذف شد

شعر ارزشمند فردوسی که از کتابهای درسی حذف شد

بمناسبت شکست ایرانیان و یزدگرد سوم در جنگ با اعراب

چو بخت عرب بر عجم چیره گشت --------همه روز ایرانیان تیره گشت
جهان را دگرگونه شد رسم و راه---------- تو گوئی نتابد دگر مهر و ماه
ز مِی نشئه و نغمه از چنگ رفت ---------ز گل عطر و معنی ز فرهنگ رفت
ادب خوار گشت و هنر شد وَبال---------- ببستند اندیشه را پَر و بال
جهان پر شد از خوی اهریمنی -----------زبان مُهر ورزید و دل دشمنی
کنون بی‌غمان را چه حاجت به می-------- کران را چه سودی به آوای نی
که در بزم این هرزه گردان خام---------- گناه است در گردش آریم جام
بجائی که خشکیده باشد گیاه -------------هدر دادن آب باشد گناه
چو با تخت منبر برابر شود------------- همه نام بوبکر و عُمَر شود
ز شیر شتر خوردن و سوسمار---------- عرب را بجائی رسیده است کار
که تاج کیانی کند آرزو ----------------تُفو بر تو‌ای چرخ گردون تفو
دریغ است ایران که ویران شود---------- کنام پلنگان و شیران شود

Friday, July 29, 2011

روزگار ِ غریبی است نازنین


روزگار ِ غریبی است نازنین

بعد از انقلاب با او ( شاملو) آشنا شدم. یکی دو ماه پیش از مرگ شاملو ، برادرم کاوه به من خبر داد که قرار است برای تلویزیون سوئد با شاملو مصاحبه کند. سوالات را به شاملو داده بود و حالا داشت می رفت برای مصاحبه ، من هم اظهار علاقه کردم و با او رفتم. رفتیم به خانه اش در فردیس کرج. یک پایش را بریده بودند و روی صندلی چرخ دار نشسته بود و پتویی روی پایش انداخته بودند و زار و نزار.
از دیدنش خیلی حالم بد شد. زن ِ نازنین اش هم مثل فرشته از او پرستاری می کرد. شاملو با چشمان بسته و حال نزار به ما خوشامد گفت و تقریبا خواب بود. کاوه برادرم جا خورد. نمی دانست حالا چگونه شاملو می خواهد به سوالات جواب دهد. گیج شده بود. با دستیارش دوربین را گذاشتند و نورها را تنظیم کردند و به آیدا گفتند که حاضرند. به یکباره شاملو بیدار شد. بیدار ِ بیدار. موهایش را مرتب کرد و آیدا مقواهای بزرگی را که رویش جواب ها را با خط درشت نوشته بودند ، گذاشت جلوی روی او ، به طوری که در کادر دوربین دیده نشود! و او شروع کرد با آن صدای سحر کننده ، زیبا ، زنده و قبراق جواب ها را دادن! من داشتم شاخ در می آوردم که عجب توانایی و انرژی این آدم دارد.
عجب آرتیستی است! بامزه اینجا بود که بین سوال ها دوباره شل می شد و می خوابید! و تا دوربین راه می افتاد ، دوباره سرحال جواب می داد. زنش آیدا روی زمین نشسته بود و مقواها را دادنه به دانه می گذاشت و بر می داشت و او از روی مقوا ، جواب ها را می داد.
فیلمبرداری که تمام شد ، شاملو با چشمان بسته و خسته از این همه فشار و تلاش ، به من رو کرد و گفت : کدام شعرم را برایت بخوانم. من هم گفتم همان را که بلدرچین را کباب می کنید! کلی خندید و شروع کرد خواندن. به برادرم اشاره کردم دوربین را روشن کند ، که کرد. شاملو شعر می خواند و من آرام اشک می ریختم.
شب عجیبی بود . یادم می اید از کرج تا تهران در ماشین گریه کردم. کاوه هم مدام سر تکان می داد و می گفت : عجب!
...حالا هر دویشان دیگر نیستند. نه کاوه و نه شاملو.
روزگار غریبی است نازنین...

از کتاب ِ تاریخ شفاهی ادبیات معاصر ِ ایران...لیلی گلستان/ نشر ثالث/ ص 51

Tuesday, July 19, 2011

بازماندگان دهه ی شصت خورده ی شصت





دنیا جای عجیبیست . نه آمدنش دست توست نه رفتنش .

گاهی غبطه میخوری به کسی که چند نصف النهار آنطرف تر به دنیا آمده که چقدر امن تر از تو زندگی می کند .

با اینکه خورشیدش چند ساعت دیر تر از تو به او می رسد .

ما بازماندگان دهه شصت کم نیستیم .

آنقدر زیادیم که ارثمان تنها خاکستر است .

ما خودمان خبر نداشتیم . پدر سواد درست حسابی نداشت. مادر حواس پرت بود .

کاندوم ، تاریخ گذشته .

رد شدیم از مرز های نازک تشک های خانه ی قدیمیان تا چشممان به جمال دنیا روشن شود .

آن روزها بزرگترین دامداری ها هم از پس شیر دادن به نسل ما برنمی آمد ، از بس زیاد بودیم .

می لولیدیم در دست های پدرمان که چند سالی بود از کروات ها استعفا داده بود .

از بی جانی ِ اسباب بازی هایمان که خسته میشدیم میزدیم به دنیای سیاه و سفید تلویزیون
با اینکه تمام برنامه ها از جنگ بود .

گاهی برنامه هایش آنقدر زنده بود که صدای موشک را نزدیک خانه میشنیدیم.

میترسیدیم در آغوش مادرمان و تا زیر زمین را دو پا یکی می دویدیم .

دختر خوبی بودیم آنقدر که با یک عروسک یک دنیا حرف نگفته داشتیم

مبادا جیب ِ مادر به خرج عروسک های بعدی بیفتد ...

شش ساله شدیم در انزوای مهد کودک ها.

تا آن روز نمی دانستیم دختر با پسر یک دنیا فاصله دارد .

فاصله را وقتی فهمیدیم که مدرسه هایمان جدا شد ، معلم هایمان جنس موافق بودند .

صبحی بودند و بعد از ظهری بودیم

صبحی بودیم و بعد از ظهری بودند .

آنقدر که خواهرمان را درست حسابی نمی دیدیم

دفتر مشق هایمان را زیر بغل می زدیم و املا به املا آنهم اگر ۲۰ می گرفتیم یک توپ لاکی جایزه مان می دادند .

سنگ های بزرگ را دو به دو می کاشتیم و شوت می زدیم که روزمان شب شود .

لباس هایمان یا از برادر و خواهر قبلی به ارث رسیده بود یا بوی نفتالین می داد.

.
.
.

آخر ، نداشتیم . نه اینکه دیگران داشته باشند . همه نداشتیم .

زندگیمان شده بود فالگوش اخبار ایستادن که کدام کوپن ، ضامن گرسنگی مان می شود

بزرگ می شدیم بی آنکه چیزی بدانیم. ظهر به ظهر با صدای اذان دم میگرفتیم

اما هیچ کس از نوار کاست هایی که در خانه هایش بود چیزی نمی گفت .

راهنماییمان هم همین بود ... تنها لذتمان این بود که حق داریم با خودکار بنویسیم

شبیه تاجری که با خودنویس مخصوصش دسته چکش را امضا میکند .

آن روز ها آستنیمان یک وجب از سر مچ دست می گذشت که مدرسه راهمان میدادند .

پسر که بودیم از دختر همسایه گفتن ممنوع بود و دختر که بودیم،

برای اثبات نجابت سرمان از از سنگفرش های خیابان بالاتر را نمی دید.

پدر دو دستی شلوارمان را چسبیده بود که کسی به ناموس فرزندش تجاوز نکند

اما روح و فکرمان را شب و روز زیر پا لگد می شد .

سیاوش قمیشی گوش میدادیم و بیرون می گفتیم صادق آهنگران چه صدایی دارد .

نوار ویدیو را در روزنامه می گذاشتیم میگفتیم کتاب دوستمان است مبادا کثیف شود .

دنیایمان پنهان کاری بود ، آنقدر حرفه ای شدیم که خودمان را از خودمان پنهان می کردیم.

زمان گذشت و ژل ها به موهایمان خشکید و رژ ها به لبمان پینه بست .

دبیرستانی شدیم .

لامذهب آنقدر پدر و مادرمان با شرم و حیا بودند که از بلوغ چیزی نمی دانستیم ...

شبها از شورت خیسمان می ترسیدیم و بعد از هر خود ارضایی عذاب وجدان دنیایمان را پاره می کرد .

بی خود بودیم ، خودی نداشتیم ، تنها تقلید می کردیم .

از ترس کم آوردن یا قلدر می شدیم یا نوچه ای که اعتبارش را از قلدر محله اش می گرفت .

دختر که بودیم ، بی پرده حق حرف زدن نداشتیم ، بی پرده حق زندگی ، حق ازدواج ...

اصلا عشق که با تایتانیک مد شد ، قبل آن هجله بود و دستمال خونی ،

دختری که مادر میپسندید و پدر مهر می کرد و تو هجله اش را می رفتی

دختری که النگو هایش از پاشنه ی کفش طولانی تر ...

آشپزیش از روحیه اش بهتر بود ومادر هیکلش را در مهمانی های زنانه برایت تن زده بود

عشق که نون و آب نمی شد ،

همان بهتر که فیلم های پورنو را رد و بدل می کردیم جای دل دادن و دل گرفتن ...

درس می خواندیم و ریاضیات را آنقدر بلد بودیم که شماره از دستمان کرور کرور می ریخت و سرخ می شدیم که تلفن خانه زنگ می خورد .

کودکی نکرده بودیم . جنس مخالف غولی شده بود که باید کشفش می کردیم تا کم نیاوریم ...

عقده روی عقده میگذاشتیم .

تست میزدیم ، درجا می زدیم ، پشت کنکور ، از خوابمان می زدیم .

جان می کندیم مبادا آزاد قبول نشویم که پدرمان دردش بیاید .

جان میکندیم عین برق ، سراسری باشیم ، آخرش هم عین برق ، سراسری رفتیم . قطع شدیم .

نصفمان در عذاب جیب های پدر ، آزادی شد. کمی دیگر سراسری ...

نسلی هم تن به سر ِ بی سر ِ سربازی دادیم .

ما بیست و چند ساله ایم اما نفهمیدیم لذت ۸ سالگی یعنی چه ،

نفهمیدیم ماشین کنترلی داشتن تنها معدل ۲۰ نمی خواهد ،

نفهمیدیم جنس مخالف ، جنس غیر قانونی ِ رد شده از مرز نیست ...

ما اصلا نفهمیدیم ...فقط فهمیدیم یک چیزی با دیگری نمی خواند...
.
.
.
حالا از ما نسلی مانده که عقده هایش را عطر زده ،

لباس شیک پوشیده و به خواستگاری می رود ، و قرار است پدر و مادر نسل بعد باشد ...

مراقب فرزندانت باش ... آنها آدم ِ ملاحظه نیستند ...

آنها از من و تو اجازه نمی گیرند ...

روحشان مهم تر از همبستری هایشان است

نگذار عین ما آنقدر زیر چشمی بسوزند که به روی کسی نیایند ...

Friday, July 8, 2011

هوا بس نا جوانمردانه گرم است

  gilakestan.wordpress.com

Sunday, June 26, 2011

ترسناكترين صحنه "هیچکاکی"

ترسناكترين صحنه "هیچکاکی"


آلفرد هيچكاك، استاد بزرگ سينما و ساخت فیلم های ترسناک، درحال رانندگي در جاده هاي سوئيس بود كه ناگهان ازپنجره ماشين به بيرون اشاره كرد و گفت اين ترسناك ترين منظره ايست كه تا حالاديده ام" و امتداد اشاره او، كشيشی بود كه دست بر شانه پسرك خردسالي نهاده بود و با او صحبت مي كرد. هيچكاك از پنجره ماشين به بيرون خم شد و فرياد زد: "فرار كن پسر جان!
 زندگي ات را نجات بده!"

Tuesday, May 24, 2011

کوسه ها و ماهی های ساده دل ..




اگر کوسه ها آدم بودند با ماهی های کوچولو مهربانتر می شدند؟


آقای کی گفت:البته !اگر کوسه ها آدم بودند توی دریا برای ماهیها جعبه های محکمی می ساختند و 

همه جور خوراکی توی آن می گذاشتند ، مواظب بودند که همیشه پر آب باشد.


هوای بهداشت ماهی های کوچولو را هم داشتند برای آنکه هیچوقت دل ماهی کوچولو نگیرد.

گهگاه مهمانی های بزرگ بر پا میکردند چونکه گوشت ماهی شاد از ماهی دلگیر لذیذتر است!.

برای ماهی ها مدرسه می ساختند وبه آنها یاد میدادند که چه جوری به طرف دهان کوسه شنا کنند 

درس اصلی ماهیها اخلاق بود

به آنها می قبولاندند که زیبا ترین و باشکوه ترین کار برای یک ماهی این است که خودش را در نهایت 

خوشبختی تقدیم یک کوسه کند.

به ماهی کوچولو یاد میدادند که چطور به کوسه ها معتقد باشند وچگونه خود را برای یک آینده زیبا 

مهیا کنند؛ آینده یی که فقط از راه اطاعت به دست می آید

اگر کوسه ها آدم بودند در قلمروشان البته هنر هم وجود داشت .

از دندان کوسه تصاویر زیبا ورنگارنگی می کشیدند ؛ته دریا نمایشنامه به روی صحنه می آوردند که در 

آن ماهی کوچولو های قهرمان شاد وشنگول به دهان کوسه ها شیرجه می روند.

همراه نمایش آهنگهای مسحور کننده یی هم می نواختند که بی اختیار ماهیهای کوچولو را به طرف 

دهان کوسه ها می کشاند...

در آنجا بی تردید مذهبی هم وجود داشت که به ماهیها می آموخت:

"زندگی واقعی در شکم کوسه ها آغاز میشود!!"

برتولد برشت

Sunday, May 8, 2011

اورمزد و الله، تفاوت دو خدا، جدایی میان دو آسمان


پاسخی به پرسش هنوز - مسلمانان
مهدی اخوان ثالث: همان اهریمن است الله
ashoo_zartosht_sepantaman_thumb_medium108_150پرسشی که بسیاری از "هنوز- مسلمان" ها از ما می پرسند این است که آیا تفاوتی میان خدای ایرانیان، یعنی اهورامزدا، با خدای بن لادن و خلخالی و خالد بن ولید، یعنی الله وجود دارد؟ باور بیشینه ی این پرسندگان این است که خدا یکی است و دین بهی نیز دینی الاهی است و از این رو، فرقی بنیادین میان دین زرتشت و آئین محمد، که با شمشیر مردانی چون عمر و حسین و حسن و سعد ابن ابی وقاص ولید وارد سرزمین کوروش شد، نیست؛
بی شک این یک اشتباه ِ به همان اندازه بزرگ که پُر پیامد، و بیش از هر چیز، اشتباهی بر هم زننده ی اخلاق و یکپارچگی معنوی است، چرا که به گونه ای بد نافهمیدنی، هیچ همپوشی ملکوتی ای میان خدای ایرانیان و خدای حجاز، یعنی خدای قوم قریش، که محمد و همسر مسیحی اش، خدیجه، از میان آنان برخاستند، نیست؛
اصولا الله، به همان گونه که عیسی، خدای مسیحیت، دنباله ی منطقی ِ یهوه، خدای یهودیت است و در تبار شناسی خدایان، «خدایی ابراهیمی»، و از روزن جغرافیای فرهنگی ایرانشهری، «خدایی غربی» شمرده می شود؛
اهورا مزدا اما، خدایی است آریایی و شرقی؛ طبیعی ست، ما می توانیم از این باور پشتیبانی کنیم که در نهایت جهان را یک آفریدگار بیشتر نیافریده است و هر قومی، نام خاصی برای این آفریدگار یکتا برگزیده است؛ اما آیا به راستی چنین است و تفاوت، تنها در نام ِ یک پدیده ی یکتا و مشترک است؟
بی کمترین گمان و آزردگی خاطری می توان به این پرسش پاسخی منفی داد. پیش از این بارها گفته و تاکید کرده ایم که هر تمدنی را با سه سنجیدار و مفهوم پایه ای می توان سنجید: مفهوم انسان، مفهوم ایزد و مفهوم طبیعیت؛ در تمدن ایرانشهری، همه ی این مفاهیم سه گانه در تعارض کامل با مفاهیم همانند شان در تمدن ابراهیمی به سر می برند.
از بُعد نظری و نیز از روزن کارکرد مفهومی، نه طبیعت، نه انسان، و نه ایزد، در تمدن ایرانشهری رفت و بستی با طبیعت و انسان و ایزد در تمدن ابراهیمی ندارند؛ خدای ابراهیمی خدایی است که هم سرچشمه ی بدی است و هم سرچشمه ی نیکی، در علم کلام، یعنی خدایی توحیدی و در برگیرنده ی همزمان ِ تاریکی و روشنایی و آگاهی و ناآگهی و مهر و کین است؛ و بر پایه ی همین توحید، که معنایی جز آوردن شرّ به درون ملکوت ندارد، هم قهر می کند و فریاد می کشد و با پیامبران اش، از جمله یعقوب، کشتی می گیرد و لگد پرت می کند؛ و هم چون اژدها و دیوهای اسطوره های ایرانی از دهان اش آتش می بارد؛ و هم بر پایه ی همین توحید که ناآگاهی و فریب را در دستگاه الاهی اش به امری واجب مبدل می کند، به فریب دادن و گول زدن انسان ها می بالد و در نهایت نیز چون یک کارگردان درجه ی سه ی سینما، از آفریدن آن ها پشیمان می شود. (Gn.6.6)
مثلث ملکوتی ابراهیمی به سرکردگی یهوه، عیسی و الله، با آن امر پاک و روشن و زیبایی که ایرانیان زیر مفهوم ایزد و آسمان درک می کنند، هیچ همخوانی ای ندارد و تلاش مسلمان های حرفه ای نیز، یعنی روحانیت و همکاران سکولار-دمکرات شان، برای تاکید بر یگانه بودن خدا و وحدانیت، و در نتیجه یکی بودن الله با اهورامزدا، دلیلی جز لاپوشانی همین حقیقت، که مهدی اخوان ثالث به گونه ای بد نافهمیدنی بر زبان اش می راند ندارد: همان اهریمن است الله:
سیه کاران در میخانه ها بستند حافظ جان
خم و مینا و جام باده بشکستند حافظ جان

به مستان می انگور حدها می زنند آنان
که از کبر و غرور و مکر سرمستند ، حافظ جان

خدا گویند و می گیرند جان و مال مردم را 
خدا داند که بس نا مردم و پستند حافظ جان

خدا کی نان جان با شرط ایمان میدهد کس را 
چرا الهیان این را ندانستند حافظ جان

خدا ما را از این الله اهریمن رها سازد 
یقین اهریمن و الله همدستند حافظ جان

همان اهریمن است الله و در این شک ندارم من
گواهم ایزدی ایرانیان هستند حافظ جان

ببين شبها چه تاریک است زیر پرچم الله
ببین مردم چه بدبخت و تهیدستند حافظ جان

سلامی کن به خیام آن ابرمرد از من مسکین
بگو پَستان در میخانه ها بستند حافظ جان (مهدی اخوان ثالث، م. امید)
*
مردان فرخ: همان اهریمن است الله
نویسنده ی شک و گمان شکن، هزاره ای پیش از این، اینهمانی ِ یهوه (الله) و اهرمن را، با نگرش به ویژگی های دیومنشانه و خرد ستیزانه ی یهوه- عیسی-الله، این گونه بیان می کند:
Nūn agar hān yazad kē-š ēn nishān ud daxšag, a-š rāstīh aziš dūr…xvad ast druz ī dušox, sālār ī tār gilistag ī tamtōhmag, kē-š vīftagān ī dēvīg vadagān ped ādōn nām stāyend ud namāz barend
"اکنون اگر ایزدی را بپنداریم که دارای این نشانه ها و شناسه ها باشد، چنین ایزدی راستی از اش دور است ... و خود همانا اهرمن، دیو ِ زینده در دوزخ است، سالار ِ تاریکی است که در جایگاه ِ دیوان ِ تاریک تُخمه می زید، کسی که خاموش دلان ِ دیو فریفته، به نام ِ «آدون» (الله، یهوه، عیسی) می ستایند و نماز اش می برند." (مردان فرخ، شک و گمان شکن، darag î 9.82-86)
ایرانیان از دیرباز پندار شان از ایزد پنداری استوار بر پاکی و روشنی ِ بی مرز است. در نزد ایرانیان آفریدگار جهان نمی تواند در آغاز هر روز به دست خود اش 90000 فرشته را بیافریند تا سراسر روز را ستایش اش کنند، و در پایان همان روز همه ی آن فرشتگان را در دوزخ به درون رودی از آتش افکند!، یعنی کاری که خدای ابراهیمی انجام می دهد و از انجام این کُنش ِ شگفتی آور و شکنجه گرانه که به احتمال زیاد به فکر مارکی دو ساد نیز نمی توانست برسد، سرخوش نیز می شود. (Talmud, Hagigah, 14.a)
در نزد ایرانیان ایزد نمی تواند چون خدای ابراهیمی قهر کند و یا فریب دهد و یا قتل عام کند و یا سنگ از آسمان بر سر آفریدگان اش بباراند. باور مردانی چون کوروش بزرگ و داریوش بزرگ، که در مکتب پاک و روشن اندیشانه ی اشو زرتشت درس های معنوی خود را خوانده بودند، این بود که آفریدگار جهان تنها در درون نیکی است که «شهریار ِ همه توان» (قادر مطلق)، و «شهریار همه آگاه» (عالم مطلق) است و نه در درون بدی. به دیگر سخن، قدرت بی مرز آفریدگار در انجام کنش های نیک، منطقی، و تهی از بدی و کین و خشم است و نه در انجام کنش های ناهمساز، پلید، کین خواهانه و برخاسته از خشم و آز و دشمنی.
مینو-خرد (و نه آنگونه که به نادرست «مینوی ِ خرد» خوانده می شود)، اثری از عصر ساسانی، بنیاد بیم و ریشه ی رنج ِ موجود در هستی را اهریمن می داند و بُندهش، اثری دیگر از همین دوران، بر این باور است که اهورامزدا به یاری آسمان شادی را برای انسان آفرید، تا انسان به یاری شادی، به جنگ اندوه، که سرچشمه اش در اهریمن است، برود:
"او (= هرمزد) به یاری آسمان شادی را آفرید. بدان روی برای او شادی را آفرید، که اکنون که آمیختگی است، آفریدگان به شادی درایستند" (بندهش، ص. 40)
منظور نویسنده ی بندهش از «آمیختگی»، که فن واژه ای یزدان شناختی است، آمیزش آفرینش پاک و ناب مزدائی با امر ِ بدی و تاریکی است که در پی ِ تازش اهریمن (=اَفگَد) به آفرینش اورمزد و یا همان هرمزد روی داده است.
آری، درست است، در اینجاست که ما مفهوم سخن داریوش بزرگ را که می گوید " اهورامزدا انسان را آفرید، و شادی را برای انسان آفرید"، بهتر درک می کنیم.
طبیعی است که هیچ نزدیکی ای میان چنین خدایی با خدای انباشته از خشم و ستیزی که شمشیر از دهان اش بیرون آمده است، یعنی خدای مسیح، و یا خدایی که گروه گروه انسان می کشد و خشم اش هفت نسل ِ بعدی ِ گناه کاران را می گیرد، یعنی یهوه، و یا خدایی که پیوسته می گوید از من بترسید و هراس داشته باشید، یعنی الله، ندارد.
بر پایه ی متون کلاسیک پارسیک، ایزد در پندار ایرانیان یعنی آن کسی که نیکی را میان آفریدگان بخش و پخش می کند؛ مردان فرخ، دانا و فرزانه ی ایرانی، که پیش از این نیز از او یاد کردیم، هزار سال پیش چیستی بغان، یعنی خدایان را چنین به نقش می کشد:
Cōnīh ī bayān ī nēkīh baxtārīh
" چونی ِ بغ ها بخش کردن نیکی است" (šgv 2.4.28 )
چونی در اینجا به چم چیستی و ویژگی گوهری است و بغ نیز یعنی خدا.
این «نیکی – بَختاری» و «در - نیکی – ایستادگی» تا جایی است که خداوند پزشک و درمان گر ِ هستی شمرده شده است:
Hangird ēn kū: dādār, bizešk ud drustbed ud dāštār, parvardār ud pānāg, buzāg ē ī  dāmān, nē vēmārgar ud dardēnīdār ud pādifrāhgar ī xvēš dām
" روی هم رفته این که: دادار، پزشک و درمانگر و نگهدارنده و پرورنده و پاینده و بُختار (نجات دهنده) آفریده های خویش است و نه بیمارگر و درد آور و پادافراه گر (جریمه کننده) آنان"( 2.4.102 gvš(
و از همین رو است که اشو زرتشت نیز، هزاران سال پیش از مردان فرخ، اهورامزدا را «درمان گر هستی» ahūmbiš (44Y.) نامیده بود. و ما در اینجا با پیوستگی هزاران ساله ی مفهوم ایزد از اشو زرتشت تا مردان فرخ، که در عصر تازی زدگی می زیست، روبروئیم؛
به دیگر سخن: در حالی که خدای ابراهیمی شخصا شکنجه و فریب و درد و رنج آفریدگان اش را به گُرده می گیرد و از درد و رنج و گمراهی آفریدگان اش شادمان می شود، خدای ایرانی از هر منش و گویش و کنشی که دربردارنده ی بدی و تاریکی و گمراهی و خردستیزی و اندوه آوری باشد، تهی است؛
ساده کنیم: ایرانیان برای آن پدیده ای که در ادیان ابراهیمی خدا نامیده می شود نام و شناسه ای روشن داشتند: دروج، و یا همان، اهریمن.
هنگام آن رسیده ای که دامن سرزمین زرتشت و کوروش را از این پلیدی حجازی بپالاییم و آسمان ایرانشهر را باری دیگر آسمانی شرقی، آسمانی مزدائی، و استوار بر روشنی ناب گردانیم. 
برگرفته از سایت : جنبش فرزندان زرتشت